loading...
پرشین1
آخرین ارسال های انجمن
SARLASHKAR بازدید : 49 چهارشنبه 1391/02/06 نظرات (0)
هنگ جدید و فوق العاده زیبای احسان خواجه امیری به نام کجایی با کیفیت اورجینال




( [color=#ff0000][color=#000000]ترانه : روزبه بمانی / [color=#ff0000][color=#000000]ملودی : احسان خواجه امیری / تنظیم : هومن نامداری )


 





 

دانلود با کیفیت MP3 128


 

SARLASHKAR بازدید : 51 چهارشنبه 1391/02/06 نظرات (0)

آهنگ جدید و فوق زیبا و احساسی[color=#ff0000] محسن یگانه با نام بخند


 

( این آهنگ اجرا شده در کنسرت می باشد و یکی از ترک های آلبوم جدید محسن یگانه می باشد)


 





 

دانلود آهنگ با کیفیت MP3 128


 

SARLASHKAR بازدید : 158 چهارشنبه 1391/02/06 نظرات (0)
لیلی و مجنون داستانی از سید ابراهیم‌ نبوی‌
یكی‌، دو ماهی‌ بود كه‌ تصمیم‌ گرفته‌بودم‌ عاشق‌ كسی‌ بشوم‌. راستش‌، تقصیر خودم‌ نبود. هر وقت‌ از جلوی‌ كتـابفروشی‌ آقای‌ محمدی‌ رد می‌شدم‌ انگـار شیط‌ان‌ دستم‌ را می‌گرفت‌ و مرا می‌كشاند داخل‌ كتابفروشی‌ و یكراست‌ می‌برد به‌ ط‌رف‌ قفسه‌ء كتابهـای‌ داستـان‌ و بعد یكی‌ از كتابهـا را درمی‌آورد و می‌داد دستم‌، من‌ هم‌ مجبور می‌شدم‌ آنرا ورق‌ بزنم‌ و بخرم‌ و بعد نمی‌دانم‌ چط‌وری‌ بود كه‌ هر وقت‌ كتابی‌ می‌خواندم‌ دلم‌ می‌خواست‌ عاشق‌ بشوم‌. بالاخره‌ هم‌ تصمیم‌ گرفتم‌ همین‌ كـار را بكنم‌ چند روزی‌ گشتم‌ دور و برم‌ تـا خوش قیـافه‌ترین‌ دختر محله‌مـان‌ را پیدا كردم‌. دم‌ دست‌ترین‌ دختـری‌ كه‌ می‌شد بی‌دردسر عـاشقش‌ شد. بدون‌ این‌ كه‌ تـاكسی‌ سوار بشوی‌ و دور و بر محله‌ء دختر غریبه‌ای‌ بروی‌ و احیانا" بچه‌های‌ محلـه‌شـان‌ از تو بپرسند این‌ جا چه‌ كار داری‌؟ و بعد جوابی‌ نداشته‌ بـاشی‌ كه‌ بدهی‌ و آن‌ وقت‌ كتك‌ مفصلی‌ بخوری‌. سیما همسایه‌ء خودمان‌ بود و برای‌ همین‌ هم‌ هیچ‌ مانعی‌ برای‌ این‌ كه‌ عاشقش‌ بشوم‌ وجود نداشت‌.
...
باری‌ همین‌ هم‌ بود كه‌ تصمیم‌ گرفتم‌ عـاشقش‌ بشوم‌حتما" می‌پرسید چه‌ فـایده‌ای‌ دارد كه‌ بگویم‌ من‌ كی‌ به‌ دنیـا آمده‌ام‌ یا چندتـا خواهـر و برادر دارم‌، كی‌ به‌ مدرسه‌ رفـتم‌ و این‌ كه‌ پدرم‌ معلم‌
شیمی‌ بود و در تهران‌ زنـدگی‌ می‌كردیم‌ . پدرم‌ از تهـران‌ منتقـل‌ شد به‌ كـرمان‌ و تصمیم‌ گرفت‌ كه‌ در كـرمان‌ زنـدگی‌ كند و در آنجـا یك‌ خـانه‌ء دوط‌بقه‌ اجاره‌ كردیم‌ كه‌ صد و پنجاه‌ تومـان‌ اجـاره‌اش‌ بود و در یكی‌ از
خیـابان‌های‌ قـدیمی‌ شهر و بعد هـم‌ پدرم‌ مدیر دبیرستان‌ شد و رفتیم‌ به‌ خانه‌های‌ سازمانی‌ كه‌ در كنار سینما پارامونت‌ بود و خانه‌مان‌ فقط‌ پنج‌ تا خانه‌ با خانه‌ء سیما فاصله‌ داشت‌ و غیر از سیما هم‌ در همسایگی‌ مـا
دختری‌ همسن‌ و سال‌ من‌ نبود و شاید به‌ همین‌ خاط‌ر بود كه‌ من‌ عاشقش‌ شدم‌. یعنی‌ می‌خواستم‌ عاشقش‌ بشوم‌. حالا خیالتان‌ راحت‌ شد! مـرا مجبـور كردید كـه‌ این‌ همه‌ حرف‌ بزنـم‌. مگر همه‌ء نویسنده‌هـا راجع‌ به‌ جد و آبـادشان‌
توضیح‌ می‌دهند. و اما درباره‌ء این‌ سیما خانم‌ كه‌ من‌ عاشقش‌ شدم‌، یعنی‌ می‌خواستم‌ عاشقش‌ بشوم‌. سیما تا سه‌ سال‌ پیش‌ از اینكه‌ من‌ عاشقش‌ بشوم‌ یك‌ دختر دماغوی‌ نق‌ نقو و بهـانه‌گیـر بود كه‌ دائمـا" لای‌ در خـانه‌شـان‌ هـمین‌ط‌ور صـاف‌ می‌ایستـاد و بیرون‌ را نگـاه‌ می‌كرد. انـگـار مـی‌ایستـاد لای‌ در كه‌ اگر خواستند او را بـدزدند، فوری‌ بپرد داخل‌ خانه‌. فكر می‌كنید سیما لای‌ در كه‌ می‌ایستاد چه‌ كـار می‌كرد. هیچی‌، فقط‌ از همان‌ لای‌ در صاف‌ و سیخ‌ چشمش‌ را می‌دوخت‌ به‌ برادر كوچكش‌ علی‌ كه‌ جلوی‌ خانه‌شان‌ ولو بود. وای‌ به‌ روزی‌ كه‌ یكی‌ از بچه‌های‌ محل‌ با علی‌ دعوایش‌ می‌شد. آن‌وقت‌ سیما می‌زد زیر گریه‌ و داد و هوار به‌ راه‌ می‌انداخت‌. من‌ هم‌ كه‌ خدا می‌داند چه‌ قدر از دختـر های‌ زرزرو بدم‌ می‌آید. راستش‌ را بخواهید من‌ از این‌ كار سیما خیلی‌ بدم‌ می‌آمد، اما بیشتر از آن‌ كه‌ از كارش‌ بدم‌ بیاید، می‌ترسیدم‌. برای‌ همیـن‌ هم‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ علی‌ را كتك‌ بزنم‌ كلكی‌ جور می‌كردم‌ و می‌كشاندمش‌ به‌یك‌ كوچه‌ دیگر و آن‌ وقت‌ او را حسابی‌ می‌زدم‌ البته‌ فقط‌ از جیغ‌وداد سیمـا نبود كه‌ بدم‌ می‌آمد. قیافه‌ء نحسش‌ هم‌ حالم‌ را به‌ هم‌ می‌زد. صورتـش‌ آن‌ زمـانها پر جوش‌ بود، انـگار كه‌ نان‌ تافتون‌
افتاده‌ باشد توی‌ تنور. از همه‌ء اینها گذشته‌ لباس‌ سیما هم‌ حالم‌ را به‌ هم‌ می‌زد. یك‌ پیژامه‌ء چیت‌ می‌پوشید و یك‌ دامن‌ قرمز هم‌ پایش‌ می‌كرد، عین‌ دلقكها. خدا می‌داند كه‌ از هیچ‌ چیزی‌ مثل‌ دختر بچه‌های‌ ده‌دوازده‌ ساله‌ای‌
كه‌ روی‌ پیژامه‌شان‌ دامن‌ قرمز بپوشند، بدم‌ نمی‌آید. یك‌ كفش‌ پاشنه‌ بلـند هم‌ پایش‌ می‌كرد كه‌ مثلا" بگوید قدش‌ بلند است‌. من‌هم‌ از زور قیافه‌ء نحسش‌ هر دو روز یكبار برادرش‌ را كتك‌ می‌زدم‌! اما چندروزی‌ بود كه‌ داشتم‌ عاشق‌ سیما می‌شدم‌ و دیگر علی‌ را كتك‌ نمی‌زدم‌. چون‌ باید یك‌ جوری‌ عشقم‌ را به‌ او نشان‌ می‌دادم‌. خلاصه‌، دردسرتـان‌ ندهـم‌ صبح‌ كله‌ء سحر همان‌ روزی‌ كه‌ تصمیم‌ گرفته‌بودم‌ عاشق‌ سیما بشوم‌، یك‌ شلوار سفید پاچه‌ گشاد پوشیدم‌، پیراهن‌ سفید و قهوه‌ای‌ چهارخانه‌ء خواهرم‌ را هم‌ با قربان‌ صدقه‌ رفتن‌ قرض‌ كردم‌. اول‌ صبح‌ هم‌ سرم‌ را كردم‌ زیر اب‌ یخ‌ و با شامپوی‌ مفصلی‌ موهایم‌ را شستم‌. البته‌ ادم‌ نباید زیر اب‌ سرد موهـایش‌ را بشوید، چون‌ اب‌ سرد می‌ریزد پشت‌ گـردن‌ ادم‌ و ادم‌ از سـرمـا چندشش‌ می‌شود امـا عشق‌ و عـاشقی‌ این‌ حـرفها سرش‌ نمی‌شد. خلاصه‌ با هر مكافاتی‌ كه‌ بود، سرم‌ را شستم‌ و بعد با سشوار برادر بزرگم‌، موهـایـم‌ را خشك‌ كـردم‌. شده‌ بودم‌ یك‌ تكه‌ ماه‌! سبیلهـایم‌ را هم‌ كه‌ یكی‌ در میـان‌ در امده‌بود بـا یك‌ تیغ‌ نصفه‌ كه‌ یكی‌ دو ماهی‌ بود برای‌ روز مبادا قایم‌ كرده‌بودم‌ تراشیدم‌ و صاف‌ و صوفش‌ كردم‌. مادرم‌ نگاهی‌ به‌ قیافه‌ام‌ كرد و سرش‌ را همین‌ ط‌ور تكان‌
داد به‌ راست‌ و چپ‌. مثلا" می‌خواست‌ بگوید كه‌ خیلی‌ ناراحت‌ است‌. مـن‌ هم‌ به‌ رویش‌ نیاوردم‌. مادرم‌ به‌ تركی‌ حرف‌ خیلی‌ بدی‌ به‌ من‌ زد. منظ‌ورش‌ این‌ بـود كـه‌ من‌ مثـل‌ میمون‌ شده‌ام‌. مـادرم‌ و پـدرم‌ توی‌ خانه‌ تركی‌ می‌زنند، برای‌ همین‌ گوشمان‌ عادت‌ دارد ولی‌ زبانمان‌ عادت‌ ندارد. وقتی‌ جمله‌ء مـادرم‌ را شنیدم‌ خیلی‌ به‌ من‌ برخورد. مـعلوم‌ بود كه‌ خیلی‌ خوش‌تیپ‌ شده‌بودم‌. مـادرم‌ هم‌ اینرا می‌دانست‌، منتهی‌ می‌خواست‌ اذیتم‌ كند. هیچ‌ حرفی‌ به‌ مادرم‌ نگفتم‌ چون‌ می‌دانستم‌ كه‌ ته‌ دلش‌ دارد از پسر خوش‌ تیپش‌ كیف‌ می‌كند! دلم‌ به‌ حالش‌ سوخت‌ كه‌ نمی‌توانست‌ مرا بغل‌ كند و بگوید: " الهی‌ قربون‌ پسر خوشگلم‌ برم‌ مث‌ یه‌ تیكه‌ مـاه‌ شدی‌! " دوبـاره‌ برگشتم‌ توی‌ دستشویی‌ و توی‌ اینه‌ نگـاه‌ كـردم‌ تـا ببینم‌ واقعا" مثـل‌ میمون‌ شده‌ام‌ یا نه‌؟ یك‌ كمی‌ ادا دراوردم‌. زبانم‌ را بیرون‌ اوردم‌، دستهایم‌ را كردم‌ توی‌ گوشهایم‌ و چشمهایـم‌ را چپ‌ كردم‌ و بعد سعی‌ كردم‌ ادای‌ میمونها را دربیاورم‌. مثل‌ اینكه‌ مادر خیلـی‌ هم‌ بی‌ربط‌ نمی‌گفت‌.زود حواسم‌ سر جایش‌ امد. نباید روز اول‌ عشق‌ و عـاشقی‌ را خـراب‌ می‌كردم‌.رفتم‌ داخل‌ اتاق‌ مهمانخانه‌ یعنی‌ همـان‌ جایی‌ كه‌ برادر بزرگـم‌، پشت‌ مبل‌، شیشه‌ادكلن‌ 707 را قایم‌ می‌كرد. بقدر نصف‌ استكان‌ ادكلـن‌ ریختم‌ توی‌ مشتم‌ و سر و گردن‌ و دستهـا و پیـراهن‌ و همه‌ جـایم‌ را خوشبـو كـردم‌. البته‌، می‌دانستم‌ كه‌ شب‌ را باید كتك‌ بخورم‌ ولی‌ چاره‌ای‌ نبود. من‌ برای‌ این‌ عشق‌، هر زجـری‌ را باید تحمل‌ می‌كردم‌، كتك‌ خوردن‌ كه‌ چیـزی‌ نبـود. خـلاصه‌، زدم‌ بیـرون‌ از خـانه‌، امانه‌، یـادم‌ رفت‌. رفتـم‌ اشپزخانه‌ سراغ‌ مامان‌. حساب‌ كردم‌، دیدم‌ شكون‌ ندارد اول‌ عشق‌ و عاشقی‌، ادم‌ با مادرش‌ دعوایش‌ بشود. و موهایش‌ را بوسیدم‌ و گفتم‌: " خداحافظ‌ ". امـا مـادرم‌ جوابی‌ نداد و فقط‌ سرش‌ را این‌ ط‌رف‌ و ان‌ ط‌رف‌ تكـان‌ داد كه‌ مثلا" بگوید من‌ خیلی‌ رفتـارهـای احمقانه‌ می‌كنم‌. راستی‌، نگفتـم‌ كه‌ سیما از وقتی‌ تصمیم‌ گرفتم‌ عاشقش‌ بشوم‌ خـیلی‌ عوض‌ شده‌
بود. دیگر یك‌ دختر دوازده‌، سیزه‌ ساله‌ء لاغر مردنی‌ لنـدوك‌ و بدقیافه‌ كه‌ صورتش‌ یـك‌ میلیون‌ جوش‌ داشت‌، نبود. انگـار یك‌ دفعه‌ بزرگ‌ شده‌ باشد و قد كشیده‌ باشد. صورتش‌ هم‌ دیگر اصـلا" جوش‌ نداشت‌. خیلی‌ هم‌ خوب‌ شده‌ بود، یك‌ تكه‌ ماه‌ كه‌ رویش‌ نقاشی‌ كرده‌ باشند. من‌ با لباس‌ سفید تازه‌ام‌ رفتم‌ سراغ‌ برادر سیما. دو سـه‌ روزی‌ بود كه‌ رابط‌ه‌ء مـا خوب‌ شده‌ بود. رفتم‌ روبروی‌ خانه‌شان‌ نشستم‌ و شروع‌ كردیم‌ در پیاده‌رو روبروی‌ خانه‌شان‌، زیر سایه‌ء یك‌ درخت‌ شط‌رنج‌بازی‌. من‌ هم‌ دائما" زیر چشمی‌ سیما را نگـاه‌ می‌كردم‌. در عرض‌ بیست‌ دقیقه‌ دو بـار ناپلئونی‌ خوردم‌. من‌، بهترین‌ شط‌رنج‌باز محله‌ از علی‌كه‌ تازه‌ خودم‌ یك‌ ماه‌ پیش‌ به‌ او شـط‌رنج‌ یاد داده‌بودم‌، دوبار نـاپلئونی‌ خوردم‌. اصلا" مهره‌هـا را نمی‌دیدم‌. بسوزد پدر عـاشقی‌! بیست‌ دقیقه‌ای‌ ط‌ول‌كشـید كه‌ من‌ كـاملا" عـاشق‌ سیما شدم‌. و فكر نمی‌كنم‌ هـیچكس‌ به‌ این‌ زودی‌ بتواند عاشق‌ كسی‌ بشود. اخر برایتان‌ نگفتم‌ كه‌ من‌ همیشه‌ معدلم‌ بالاتر ازهیجده‌ می‌شد. البته‌ سیما خودش‌ هم‌ ان‌ روز دامن‌ قرمز قشنگـی‌ پوشیده‌بود و موهایش‌ را دم‌اسبی‌ بسته‌بود و باعث‌ می‌شد تا ادم‌ زودتر عـاشقش‌ بشود. ولی‌ بهرحـال‌ بیست‌ دقیقه‌ برای‌ عـاشق‌ شدن‌، ان‌ هم‌ سـاعت‌ نه‌ صبح‌ خیلی‌ كم‌ بود. حالا چرا نه‌ صبح‌؟ اخر ادم‌ ساعت‌ نه‌ صبح‌ هنوز حواسش‌ نیست‌. هنوز یك‌كمی‌ ازخوابـش‌ مـانده‌است‌. مثـلا" فرض‌ كنید مـجنون‌ سـاعت‌ 9 صبح‌ ببینـد كه‌ لیلی‌ خمیـازه‌ می‌كشد. شمـا بگویید مگر ادم‌ مـی‌شود عـاشق‌ كسی‌ بشود كه‌ خمیازه‌ می‌كشد؟ یـا هنوز صورتـش‌ را نشسته‌ است‌؟ در عوض‌ شبهـا خیلی‌ كیف‌ دارد كه‌
ادم‌ عـاشق‌ بشود. اسمـان‌ پر از ستـاره‌ است‌. چراغهـای‌ پارك‌ روشن‌ می‌شود.چراغهای‌ سینما از دور برق‌ می‌زند. اصلا" شبها ادم‌ یك‌ جوری‌ می‌شود. انگاریك‌ نفر ادم‌ را هل‌ می‌دهد كه‌ عاشق‌ بشود. اما گفتم‌ كه‌، سیمـا خیلی‌ خوشگل‌ شده‌بود و من‌ واقعا" زحمت‌ نكشیدم‌ تا ان‌ موقع‌ صبح‌ عاشقش‌ بشوم‌. خـلاصه‌ ان‌ روز تـا می‌شد به‌ علی‌ رو دادم‌، هی‌ نـاپلئونی‌ زد. و من‌ هم‌ هی‌ نگاه‌ كردم‌ به‌ سیما. كفش‌ سیمـا صورتی‌ بود، یك‌ پـاپیون‌ خیلی‌ كوچك‌ هم‌ ان‌ ط‌رفش‌ داشت‌. اصلا" ان‌ روز همه‌ چیز سیما قشنگ‌ شده‌بود. دوبـاره‌ علی‌ گفت‌: " كیش‌ و مات‌ ". سیما
هم‌ از در خانه‌ امد جلوتر و بـالای‌ سر ما رسید. دلـم‌ تاپ‌ تاپ‌ می‌زد. مثل‌ ایـنكه‌ راستی‌ راستی‌ عاشقش‌ شده‌بودم‌. امد ایستاد بالای‌ سرم‌ و به‌علی‌ گفت‌: تو كه‌ می‌گفتی‌ این‌ قهرمان‌ شط‌رنجه‌!؟ و بعد با انگشتهایش‌ مرا نشـان‌ داد.
راستش‌ خیلی‌ به‌ من‌ برخورد. به‌ من‌ گفته‌ بود: این‌...انگار من‌ اسم‌ ندارم‌. باید همان‌ اول‌ عشق‌ و عاشقی‌ یك‌ كـاری‌ می‌كردم‌. اما هیچ‌ كاری‌ نكردم‌. اخر بدجوری‌ عاشق‌ شده‌بودم‌. علی‌ هم‌ شط‌رنجش‌ را جمع‌ كرد و رفت‌. سیما هم‌ در را بست‌. انگار با من‌ لج‌ كرده‌بود. حتما" فهمیده‌بود كه‌ عاشقش‌ شده‌ام‌. خیـلی‌ بد شد. این‌ دفعه‌ باید خیلی‌ چیزها را به‌ او نشان‌ می‌دادم‌. اما چه‌ جوری‌؟ خیـلی‌ فكر كردم‌. مغزم‌ داغ‌ شده‌بود افتـاب‌ كـله‌ام‌ را كبـاب‌ می‌كرد. ساعت‌
دوازده‌ ظ‌هـر شده‌بود و اصلا" وقت‌ خوبی‌ برای‌ عشق‌ و عـاشقی‌ نبود. گرسنه‌ام‌ هم‌ شده‌بود، اما اگر می‌رفتم‌ خانه‌ دیگر همه‌ چیز تمام‌ می‌شد. فكری‌ به‌ سرم‌ زد. رفتم‌ توپ‌ فوتبال‌ را از خانه‌ اوردم‌ و انداختم‌ توی‌ خانه‌ء سیما. بعد هم‌ با ارامش‌ در زدم‌. باید مثل‌ كتابها حرف‌ می‌زدم‌. سیما در را باز كرد. گفتم‌: سلام‌، ایا حالتان‌ خوب‌ است‌؟ گفت‌ : علی‌ خوابیده‌. گفتم‌: توپ‌ این‌ جانب‌ در خانه‌ حضرت‌عالی‌ افتـاده‌است‌، لط‌فـا" ان‌ را به‌ من‌
بدهید. سیما یك‌ نگـاه‌ عجیب‌ و غریبی‌ به‌ مـن‌ كرد، انگـار كه‌ من‌ دیوانه‌ام‌. چیزی‌ نگفت‌، فقط‌ در را محكم‌ به‌ هم‌زد و رفت‌. دو دقیقه‌ای‌ گذشت‌. و من‌ می‌خواستم‌ دوباره‌ در بزنم‌ كه‌ مادر سیما در را باز كرد توپ‌ پاره‌ شده‌ را پـرت‌ كرد توی‌ سینه‌ام‌. یك‌ چاقوی‌ اشپزخـانه‌ هم‌ دستش‌ بود. راستش‌ ترسیدم‌. رفتـم‌ به‌ خانه‌مان‌ و بدون‌ اینكـه‌ غذا بخورم‌ فكر كردم‌. قلبم‌ اتش‌ گرفته‌بود. بـاید مثـل‌ یك‌ مرد تـلافی‌ می‌كردم‌. اما هوا گرم‌ بود و نمی‌شد مثل‌ یك‌ مرد تـلافی‌
كرد. عشق‌ و گرسنگی‌ با هم‌ قـاط‌ی‌ شده‌بود و حـالم‌ را خیـلی‌ بد كرده‌بود. گرفتم‌ خوابیـدم‌ تا سـاعت‌ پنج‌ بعدازظ‌ـهر كه‌ دوبـاره‌ از خانه‌ زدم‌ بیرون‌. دم‌درخانه‌، علی‌ ایستاده‌بود. سیما هم‌ داشت‌ با پسرخاله‌اش‌ حرف‌می‌زد.اتش‌ گرفتم‌.
رفتم‌ جلو و یك‌ مشت‌ محكم‌ كوبیدم‌ توی‌ دماغ‌ پسرخـاله‌ء سیما و دویدم‌ بط‌رف‌ خـانه‌مان‌. انهـا هم‌ دویدند دنبال‌ من‌. در را بستم‌ و پشت‌ در نشستم‌. حالا سیما می‌فهمید كه‌ بـا یك‌ مرد ط‌رف‌ است‌. همین‌ط‌ور پشت‌ در نشسته‌بودم‌ كه‌ یك‌ دفعه‌ صدای‌ جریـنگ‌ شیشه‌ بلند شد. پسرخاله‌ء سیما با سنگ‌ زده‌بود و شیشه‌ء خانه‌ء ما را شكسته‌بود. قبل‌ از اینكه‌ مادرم‌ خبردار بشود كه‌ چه‌ شده‌، از در خـانه‌ زدم‌ بیرون‌. علـی‌ و سیما و پسرخـاله‌اش‌ داشتند به‌ ط‌رف‌ خانه‌شان‌ می‌دویدند. یك‌ سنگ‌ برداشتم‌ و بط‌رف‌ پسرخـاله‌اش‌ پرت‌ كردم‌، مواظ‌ب‌ بودم‌ كه‌ به‌ سیما نخورد، چون‌ هنوز عاشقش‌ بودم‌. كفش‌ پسرخاله‌ء سیما قبل‌ از اینكه‌ وارد خانه‌ بشود از پایش‌ درامد و من‌ هم‌ كه‌ تا به‌ حال‌ شیشه‌ء پنجره‌ خانه‌ و توپـم‌ را بـابت‌ عاشقی‌ قربانی‌ كرده‌بودم‌ كفش‌ او را برداشتم‌ و با تمام‌ زوری‌ كه‌ داشتم‌ پاره‌كردم‌ و بعد هم‌ پرتش‌ كردم‌ داخل‌ خانه‌شان‌. صدای‌ جرینگ شیشه‌ خانه‌شان‌ كه‌ امد دلم‌ خنك‌ شد. اما ماجرا به‌ همین‌ جا ختم‌ نشد. فردا، هم‌ از برادرم‌ بابت‌ ناخنكی‌ كه‌ به‌ ادكلنش‌ زده‌بودم‌ كتك‌ خوردم‌ و هم‌ از پدرم‌ بـابت‌ شیشه‌ خانه‌ و هم‌ مادرم‌ جلوی‌ مادر علی‌ گوشم‌ را كشید و زد توی‌ سرم‌. چقدر ان‌ لحظ‌ـه‌ دردنـاك‌ بود. بعدها پسرخاله‌ء علی‌ زنگ‌ درخانه‌ء ما را كند و من‌ هم‌ به‌ تلافی‌ این‌ كار چرخ‌ ماشین‌ پدر علی‌ را پنچر كردم‌.و پسرخـاله‌ء علی‌ هم‌ درخت‌ جـلوی‌ خانه‌ء ما را با نفت‌ اتش‌ زد و من‌ كه‌ قراربود برنـده‌ء اخر بـاشم‌ یك‌ شب‌ كه‌ علی‌ و سیما و پدر و مادرش‌ بیرون‌ رفته‌ بودند از دیوار پشتی‌ خانه‌شان‌ پریدم‌ داخل‌ و در حالی‌ كه‌ عشق‌ و تنفر دلم‌ را می‌سوزاند تمام‌ قابلمـه‌ها و دیگهای‌ مادر علی‌ را بـا میخ‌ سوراخ‌ كردم‌ و همین‌ فـاجعه‌ بـاعث‌ شد كه‌ پدر و مـادر او به‌ خانه‌ء ما بیایند و پدرم‌ تمام‌ خسارتها را به‌ پدر علی‌ كه‌ دوستش‌ بود بپردازد. بعد از این‌ بود كه‌ رابط‌ه‌ء خانوادگی‌ بین‌ ما و انها زیاد شد، امـا من‌ محكوم‌ شدم‌ كه‌ هیچ‌وقت به‌ خانه‌ء انها نروم‌. و سیما هم‌ تا یكسالی‌ كه‌ در ان‌ محله‌ بودیم‌ هیچ‌وقت‌ با من‌ حرف‌ نزد و من‌ تا اخرین‌ روزی‌ كه‌ شنیدم‌ به‌ پسرخاله‌اش‌ ازدواج‌ كرده‌ عاشقش‌ بودم‌.

تعداد صفحات : 18

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    نظرت درباره این وب سایت چیه؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 90
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 32
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 72
  • بازدید سال : 523
  • بازدید کلی : 8,866
  • کدهای اختصاصی

    كد بارش قلب در وبلاگ


    کد متحرک کردن عنوان وب

    كد هاي ماوس